سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Lilypie Expecting a baby Ticker

اساس حکمت، همراهی با حقّ است و فرمان بردن از حقدار . [امام علی علیه السلام]

مامانی - نی نی کوچولوی من
 
نویسنده :  مامانی

*خواهندگان از او بر در او بسپارند،

و خواهندگان او کم.

گویندگان از درد بی درد او بسیارند،

و صاحب درد کم.

 

 

 

 اولش بگم که عید الانه که از دماغم در بیاد.

اولش خوب بود صبح خونه مامان بودیم اما اگه ساعت 12:30 رو بشه گفت صبح کلی همه چیز خوب بودو کباب قربونی به راه بماند که بابا جون تا دیر وقت منتظر تا گوسفندشونو آقاهه قربونی کنه تفلک وقتی امد خیلی خسته بود

اما شب قرار شد با بابای قهرمان و خواهراش بریم خونه بابای عاطفه جاریم آخه مامانش دو سه هفته پیش فوت کرد بر اثر سرطان لعنتی .

قرار بر این شد که همه در خونه بابای عاطفه ساعت 6:30 جمع شیم با هم بریم تو خونه آخه اولین عید بود که مامانش دیگه پیشش نبود .

وقتی عاطفه رو دیدم اصلا انگار کلی پیر شده بود خبلی لاغر خلاصه همون اول کلی غصم رفت آخه ما همیشه تو مهمونی ها با هم بودیم هم من خواهری ندارم و هم اون برا همین خیلی جیک تو جیک هم بودیم اما الان کلی ضعیف شده بود من که نشستم

 بعد از چند دقیقه گفت خوبی نینی خوبه تکون هم می خوره ؟

من با لبخند :سرمو تکون دادم اصلا نمی تونستم بهش نیگا کنم بعد یه سری مهمون مرد اومد دوستای داداشش با باباهاشون

اونها به پذیرایی رفتن و خانومها تو حال موندیم عاطفه اومد کنارم نشست یه کم از نینی پرسید و بعد یاد مامانش افتادو کلی از اون دوشبی گفت که دکتر گفته بود نهایتا تا 48 ساعت دیگه اگه بتونه دووم بیاره اینکه مامانش ازش خواسته بود اونو راه ببره تا تمام خونه رو ببینه میگفت به تمامخونه دست می کشیدو انگار می خواست خداحافظی کنه ولی خیلی زود خسته می شد دوباره یه کم می استادو وقتی بهش می گفتم مامان جان چکار میکنی خسته شدی با سر می گفت نه همه چیزو باید چک کنم خلاصه عاطفه تعریف می کردو منم مثل ابر بهاری اشک می ریختم اصلانم نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم اون از لحضه مرگ می گفتو جوونه من دائم تکوناش بیشتر می شد انگار می خواست بگه نه مامان گریه نکن من اینجام منو ببین.

داشتم فکر می کردم چقدر بین مرگو زندگی فاصله هست من دارم مامان میشمو یکی دیگه تو سن 10 سالگی مامانشو از دست می ده آخه عاطفه یه داداش 23 ساله و یه داداش 10 ساله داره دلم واسه اون خیلی سوخت آخه هنور ابتدایی داره می ره

مامانش خیلی جوون بود چند سال قبل که مکه رفته بودن از مامانش می پرسن کفن نیاوردین از اونجا می خنده میگه ما که هنوز می ریم بابا کو تا مرگ !!!!!

نفهمید یهو بعد از دوسال سرطان می گیره ودکترا جوابش می کنن به همین راحتی و با هزار تا ترفند تا دو سال دووم آوردو ماه آخری که واسه شیمی درمانی رفته بود دکتر دیگه شیمی در مانی نمیکنه میگه دیگه هیچی جواب نمی ده و فقط بهش مرفین میده میگه ببریدش خونه وای دوباره دارم گریه می کنم دیگه بسه.

 

از اونجا اومدیم خونه با یه روحیه داغونو در هم سرم گیج می رفتو حسابی درد می کرد حالت تهو هم بهش اضافه شد قهرمان داشت ظرفارو می شست آشپزخونه رو مرتب میکرد واسه خودم یه آب قند درست کردم قهرمان گفت خوبی شاید گشنته الان غذا واست می زارم گرم شه اما من میل به هیچی نداشتم  آب قتدو خوردم توی حال نشستم انگار از همه دلخور بودم آخه خیلی زود رنج شدم طفلکی قهرمان برام خرما آورد پسته اورد با کشمشو کنجد گذاشت جلوم گفت آروم آروم بخور یه کم خوردم اما یه بغض تو گلوم بود که باید می ترکید منو آروم می کرد قهرمان اومد کنارم یه کم طفلک داشت پسته می خورد گفتم نخور (اخه زودی جوش میزنه به گرمی حساسه )اخم کرد گفت به من نگو نخور باشه منم چیزی نگفتم رفت واسه خودش تخمه آورد اعصابم کلی قاطی کرد یه کم خودمو کنترول کردم بعدش قهرمان جارو رو آورد تا خونه رو جارو کنه گرد گیری منم لب تابو برداشتم رفتم تو اتاق خواب رو تخت نشستم یه کم دلم درد می کرد خلاصه شروع به نوشتن این مطالب اما از طرفی اصلا نمی تونم ببینم که قهرمان داره کار می کنه انگار ازش خجالت می کشم اون واقعا دوشت داشتنیه من نمی تونم ببینم دستای خوشکلش یه وقت خراب شه دوست دارم همیشه دستاش برق بزنه و همه بگن وای چه دستایی داره توپل و واقعا زیبا اون موقها که پیشش می رفتم و ازش کامپوتر یاد می گرفتم عاشق دستاش شدم که با نرمی روی کلید ها می رفتو من هم اونا رو تعقیب می کردم یه بارم که دختر عمم اومد باهام پیش قهرمان اولین جملش این بود وای چه دستای از دخترام هم قشنگ تر واسه همین اصلا دوست ندارم بجز به صفحه کلید به چیز دیگه ای دست بزنه (اینم اوج ذلیلی من نسبت به قهرمان).

اما کارش که هنوز تمام نشده بود که من دیگه نتونستم بنویسم چون دیگه گریم گرفت

کار رو از اونجایی دوباره آغاز کردم که دیگه حرفای عاطفه تمام شد .

وای عجب پست طولانی شد .

هنوز هیچی از قهرمانو اومدن پیش من نگفتم که من تا یک ساعت فقط اشک ریختمو اخرش تا حالم حسابی بد نشد گریم بند نیومد بیچاره قهرمان که خودشو گشت تا من یه کم آروم شم همش می گفت به خاطر جوونه خانومم به خاطر خوونه الان ناراحته من با گریه لبخند می زدم طفلی قهرمانم وقتی دید از شدت گریه دارم خفه میشم حس بالا آوردنم زیاد شده گریش در آمدو نمی دونست به قول خودش چه خاکی به سرس بریزه

اینم از بلند ترین شب من و قهرمان و جوونه گلم که حتما حسابی اذیت شده

گل مامان منوببخش سعی می کنم دیگه ابن جوری نشه باشه عزیزم حالا ب و و و  س بده تا منم خوشحال شم فدات  بشم که با تکونات بهم جون میدی.

 

 

اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با کلماتی که ناگفته می‌مانند، می‌شکنند


یکشنبه 86/10/2 ساعت 1:9 عصر
نویسنده :  مامانی

سلام یه سلام عیدانه به جوونه خودم

عروسک قشنگم امروز عید قربانه مبارکه

تازشم بلند ترین شبو تو قلعه ات تجربه کن امشب تا صبح یه دقیقه بیشتر وقت داری که به مامان لگت بزنی گلکم

 

عید همه مامانا نی نی هاشون مبارک


جمعه 86/9/30 ساعت 1:27 صبح
نویسنده :  مامانی

 

  

سلام فواره قشنگ رویاهای مامان و بابا با روزهای مانده به آغاز چه می کنی من هر شب وهر روز در انتظار دیدن روی ماه تویی هستم که حتی نمی دانم که جورابت آبیست یا صورتی نمی دانیکه چقدر بیتاب در آغوش گرفتن یک میوه  عشقم که بعد از 4 سال اینک می خواهم این  میوه عشق در آغوش بفشارم اینک مرا تشنه دیدار خود کرده ای.

 من تمام این لحضات را به خاطره که نه به خاطر خود می سپارم تا مبادا روزی خاطر لطیفت را مکدر نماییم عزیزترین هدیه خداوندی از یک عشق پاک .

 امروز اگر تو پسر بودی و بعد ها این مطالب خواندی مثل پدرت باشی عاشق خانواده و مهربانو دوست داشتنی مثل پدری که عاشقانه دوستش دارم هر ثانیه دلتنگ نبودنش در خانه کوچکمان که حالا بوی تو می دهد من از هم اکنون خودم را برای ورود بهاریت آماده می کنم من امسال بهار را عاشقانه تر به پیش واز می ایم چون می دانم دردانه ای چون تو با بهار می آید.

 شاید قبلا فقط یک آرزو بودی انوقت که تصمیم گرفتیم تو به زندگیمان بیایی یه آرزوی کوچک کردم و فکر میکنم همان دم براورده شد درست بهار 86 بود که گفتم میشه بچمون فروردین بدنیا بیاد خدا جونم.

 انگار همان دم مرغ آمین بالای سرم بود این خبر را برای آسمان بردو اجابت گرفت اما انگار من بودم که اشتیاق عجیبی به داشتن تو داشتم برای همین از اردیبهشت تصمیم به امدنت گرفتیم اما تو می دانستی که زود است اگر انوقت بیایی دیگر آرزوی مادرت براورده نخواهد شد بماند که چقدر افسرده شدم تا بلاخره تو آمدی درست ماهی که در آن ماه پدرت پا به این دنیا گذاشته بود تو خواستی بودنت تیرماه باشد و با گرمای وجود پدر خودت را به من رساتدی تا بودنت تولد پدر و داشتنت تولد مادر باشد اکنون خوشحالم با تمام وجود انگار خدا لطفش بر من تمام کرده اما یادت باشد وقتی آمدی اصلا نترسی چون این سرایت خیلی بی رحم وخشن است شاید از اولین روز بخواهی بجنگی پس خوب خودت را قوی کن اینجا زندگی سخت است نان خواستن سخت اینجا تنهایی موج می زند بی رحمی تمام توانش را به خرج داده تا خودش را به تمام مردم نشان دهد بیا اما با تمام قوا بیا چون شاید مثل پدر از صبح کارکنی تا شب و حتی به خودت دیگر نتوانی برسی حتی دیگر دستت به گیتاری که روزی آن را دوست داشتی هم درگیر نشود آخر تو دیگر حتی وقت نداری برای کمی سرگمی مجردی شاید تو هم مثل پدر استادانه مهارت داشته باشی در امر کامپوتر که روزی فقط کارت نبود بلکه عشقت بود شاید شبها را تا سپیده بیدار می ماندی تا بلکه بیشتر بدانی استاد تر شوی جوری که دیکر هیچ کس حرفهای تو را نفهمد از بس تخصصی شده ای اما حالا دیگر این عشق تبدیل به شغلت شده و تو دیگر از آن لذتی نمی بری دلم می سوزد دلم تنگ است و دیگر از غصه ها و تنهایی ها بس است .

یکی یه دونه باغچه قلبم می دونی چقدر ما خوشحالیم اما من یه کم می ترسم نکنه تو وقتی عاقل شدی بگی چرا منو دنیا آوردید من که نمی خواستم به این دنیا بیام راستی تو می دونی که آیا ماها رو خدا از قبل انتخاب کرده که به دنیا بیاییم یا نه وقتی خواستیم به دنیا بییاییم برامون سرنوشت نوشت آره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

خلاصه جون مامان از این حرفا نزنی تو باید تلاش کنی تاآینده خویی واسه خودت داشته باشی تو می تونیی بهترین و زیبا ترین آینده رو داشته باشی به شرط اینکه با تمام وجودت به این اصل ایمان داشته باشی من و بابا هم همه تلاشمونو برای آسایش و امنیتت انجام می دیم

مراقب دلت باش تا از همین حالا تا آخر دنیا سفیدو پاک بمونه

اونی که از الان تا خدا نگرانته( مامان)

 


پنج شنبه 86/9/29 ساعت 1:12 صبح
نویسنده :  مامانی

سلام به جون? زندگیم

امروز وارد هفت? بیست و دوم شدم .خیلی خوشحالم از اینکه تو پیش منی البته قهرمان (بابایی) هم همیشه پیشمه و ازم مراقبت می کنه اما خوب طفلک انقده کار داره و سرش شلوغه که نگو نه پرس حتی یه کوچولو استراحت هم نداره جونه واسه بابا دعا کن که کاراش همه خوب پیش بره.

جونه امروز می خوام برات از شروع وبلاگ نویسی خودم بگم

میدونی چند روز پیش قهرمان اومد خونه کلی خوشحال بود اما من خیلی سرماخورده بودم و مریض اصلاً حال نداشتم هنوز لباس عوض نکرده بود که گفت یه وبلاگ درست کردم واسه نینی جون یه جوری نگاهش کردم که انگار خوشحال نشدم گفت نمی خوای ببینی گفتم چرا ولی من حال نوشتن وبلاگ ندارم گفت تو که خونه تنهایی پس واسه نینی بنویس بعد هم وبلاگ رو باز کرد تا دیدم گفتم وای صورتی هنوز که معلوم نیست جونه چی هست (آخه دوبار سونو دادیم و هر دو بار جونه پشتش به ما بود و عرضی ) خلاصه بازم زدم تو ذوق قهرمان گفت یه چیز بنویس گفتم حالانه که دیدم الانه که ناراحت بشه آخه خیلی ذوق داشت منم پست اول رو گذاشتم که حتماً خوندی

راستی چند روز پیش با قهرمان رفتیم بازار تا واسه خودم به مانتویی شنلی چیزی بخرم آخه هم? لباسام تنگ شدن خلاصه یه کم گشتیم البته چند بار پیشم رفته بودم اما چیزی پسند نکرده بودم یه فروشگاه آشنا گفته بود تو هفته دیگه بیا واست مانتو می یارم منم اولین جا اونجا رفتم اما هنوز نیاورده بود قهرمان گفت بریم جای دیگه منم قبول کردم چند تا شنل دیدم که هیچ کدوم رو نه من نه قهرمان نپسندیدیم خلاصه یه شنل انتخاب شد که طرحش با تمام اونها فرق داشت اونو خریدم  بعد وسوسه شدیم بریم فروشگاه سیسمونی وای دوتامون داشتیم ذوق مرگ می شدیم چه چیزهایی از اونجا که من خیلی اهل مارک هستم می خوام اینو به جونه هم منتقل کنم واسه همین دنبال مارک معروف بودم یه چند تا خریدیم ولی چه گرون خودم یه کم ترسیدم طفلک قهرمان و مامانی که باید سیسمونی بگیره  خلاصه که جونه واست اولین خرید رو کردیم به امید اینکه هر چه زودتر خودت را به ما بنمایی

دو هفته دیگه میرم دکتر شاید این دفعه آقای دکتر وضعیت تو رو خوب اعلام کنه و برام سونو بده تا ببینیم جون? ما چی هست فدات بشم که اینقدر خجالتی هستی گل من ولی خجالت دیگه بسه آخه من باید برات سیسمونی بگیرم پس یه کم بچرخ ok  عزیزم .

  


شنبه 86/9/17 ساعت 7:56 عصر
نویسنده :  مامانی

این روزها قلبم کمی تند تر می زند

شاید به خاطر اینکه فکر می کنم زندگیم در حال تغییر است

هیجان من روز به روز زیادتر میشود .

هفته ها را می شمارم تا زمان ملاقات فرا برسد.

کمی از آن لحظه می ترسم...

آیا برای آن آماده خواهم بود ؟

در رویا هایمگذراندن لحظات عمر در کنار تو را تصویر می کنم.

آیا قدت بلند است؟

موهایت چه رنگی است؟

چه بازی دوست داری؟

چه خواهی پوشید.

ایا میتوانیم با هم بازی کنیم

وهزاران سوال در ذهنم وجود دارد.

با هم و در کنار هم حرکت خواهیم کرد و به رویا ها دست خواهیم یافت .

آری هر چه هفته ها می گذرد

هیجانم برای آن لحظه ی تاریخی بیشتر می شود .

لحظه ای که بتوانم تو را در آغوش بگیرم .

 

 


پنج شنبه 86/9/15 ساعت 6:3 عصر
<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یاری
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
21431 :کل بازدیدها
8 :بازدید امروز
0 :بازدید دیروز
پیوندهای روزانه
درباره خودم
مامانی - نی نی کوچولوی من
مدیر وبلاگ : مامانی[14]
نویسندگان وبلاگ :
بابایی[0]

لوگوی خودم
مامانی - نی نی کوچولوی من
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لینک دوستان
مامان غزل جون
زهرا جون
مامان آرین
مامان فریبا و رایان
نی نی عسل
شرمینه جون
لاریسا
نادیا جون
زمزمه های دلتنگی
نه ماه و نه روز
علیرضا نینی کوچولوی ما
نینی تپل
نینی تپل
نی نی ناز و مامان باباش
اشتراک
 
آرشیو
زمستان 1386
پاییز 1386
طراح قالب