سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Lilypie Expecting a baby Ticker

بارالها ! ... دیده دل هایمان را از آنچه مخالف دوستی توست، کور گردان . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]

پاییز 1386 - نی نی کوچولوی من
 
نویسنده :  مامانی

سلام یه سلام عیدانه به جوونه خودم

عروسک قشنگم امروز عید قربانه مبارکه

تازشم بلند ترین شبو تو قلعه ات تجربه کن امشب تا صبح یه دقیقه بیشتر وقت داری که به مامان لگت بزنی گلکم

 

عید همه مامانا نی نی هاشون مبارک


جمعه 86/9/30 ساعت 1:27 صبح
نویسنده :  مامانی

 

  

سلام فواره قشنگ رویاهای مامان و بابا با روزهای مانده به آغاز چه می کنی من هر شب وهر روز در انتظار دیدن روی ماه تویی هستم که حتی نمی دانم که جورابت آبیست یا صورتی نمی دانیکه چقدر بیتاب در آغوش گرفتن یک میوه  عشقم که بعد از 4 سال اینک می خواهم این  میوه عشق در آغوش بفشارم اینک مرا تشنه دیدار خود کرده ای.

 من تمام این لحضات را به خاطره که نه به خاطر خود می سپارم تا مبادا روزی خاطر لطیفت را مکدر نماییم عزیزترین هدیه خداوندی از یک عشق پاک .

 امروز اگر تو پسر بودی و بعد ها این مطالب خواندی مثل پدرت باشی عاشق خانواده و مهربانو دوست داشتنی مثل پدری که عاشقانه دوستش دارم هر ثانیه دلتنگ نبودنش در خانه کوچکمان که حالا بوی تو می دهد من از هم اکنون خودم را برای ورود بهاریت آماده می کنم من امسال بهار را عاشقانه تر به پیش واز می ایم چون می دانم دردانه ای چون تو با بهار می آید.

 شاید قبلا فقط یک آرزو بودی انوقت که تصمیم گرفتیم تو به زندگیمان بیایی یه آرزوی کوچک کردم و فکر میکنم همان دم براورده شد درست بهار 86 بود که گفتم میشه بچمون فروردین بدنیا بیاد خدا جونم.

 انگار همان دم مرغ آمین بالای سرم بود این خبر را برای آسمان بردو اجابت گرفت اما انگار من بودم که اشتیاق عجیبی به داشتن تو داشتم برای همین از اردیبهشت تصمیم به امدنت گرفتیم اما تو می دانستی که زود است اگر انوقت بیایی دیگر آرزوی مادرت براورده نخواهد شد بماند که چقدر افسرده شدم تا بلاخره تو آمدی درست ماهی که در آن ماه پدرت پا به این دنیا گذاشته بود تو خواستی بودنت تیرماه باشد و با گرمای وجود پدر خودت را به من رساتدی تا بودنت تولد پدر و داشتنت تولد مادر باشد اکنون خوشحالم با تمام وجود انگار خدا لطفش بر من تمام کرده اما یادت باشد وقتی آمدی اصلا نترسی چون این سرایت خیلی بی رحم وخشن است شاید از اولین روز بخواهی بجنگی پس خوب خودت را قوی کن اینجا زندگی سخت است نان خواستن سخت اینجا تنهایی موج می زند بی رحمی تمام توانش را به خرج داده تا خودش را به تمام مردم نشان دهد بیا اما با تمام قوا بیا چون شاید مثل پدر از صبح کارکنی تا شب و حتی به خودت دیگر نتوانی برسی حتی دیگر دستت به گیتاری که روزی آن را دوست داشتی هم درگیر نشود آخر تو دیگر حتی وقت نداری برای کمی سرگمی مجردی شاید تو هم مثل پدر استادانه مهارت داشته باشی در امر کامپوتر که روزی فقط کارت نبود بلکه عشقت بود شاید شبها را تا سپیده بیدار می ماندی تا بلکه بیشتر بدانی استاد تر شوی جوری که دیکر هیچ کس حرفهای تو را نفهمد از بس تخصصی شده ای اما حالا دیگر این عشق تبدیل به شغلت شده و تو دیگر از آن لذتی نمی بری دلم می سوزد دلم تنگ است و دیگر از غصه ها و تنهایی ها بس است .

یکی یه دونه باغچه قلبم می دونی چقدر ما خوشحالیم اما من یه کم می ترسم نکنه تو وقتی عاقل شدی بگی چرا منو دنیا آوردید من که نمی خواستم به این دنیا بیام راستی تو می دونی که آیا ماها رو خدا از قبل انتخاب کرده که به دنیا بیاییم یا نه وقتی خواستیم به دنیا بییاییم برامون سرنوشت نوشت آره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

خلاصه جون مامان از این حرفا نزنی تو باید تلاش کنی تاآینده خویی واسه خودت داشته باشی تو می تونیی بهترین و زیبا ترین آینده رو داشته باشی به شرط اینکه با تمام وجودت به این اصل ایمان داشته باشی من و بابا هم همه تلاشمونو برای آسایش و امنیتت انجام می دیم

مراقب دلت باش تا از همین حالا تا آخر دنیا سفیدو پاک بمونه

اونی که از الان تا خدا نگرانته( مامان)

 


پنج شنبه 86/9/29 ساعت 1:12 صبح
نویسنده :  مامانی

سلام به جون? زندگیم

امروز وارد هفت? بیست و دوم شدم .خیلی خوشحالم از اینکه تو پیش منی البته قهرمان (بابایی) هم همیشه پیشمه و ازم مراقبت می کنه اما خوب طفلک انقده کار داره و سرش شلوغه که نگو نه پرس حتی یه کوچولو استراحت هم نداره جونه واسه بابا دعا کن که کاراش همه خوب پیش بره.

جونه امروز می خوام برات از شروع وبلاگ نویسی خودم بگم

میدونی چند روز پیش قهرمان اومد خونه کلی خوشحال بود اما من خیلی سرماخورده بودم و مریض اصلاً حال نداشتم هنوز لباس عوض نکرده بود که گفت یه وبلاگ درست کردم واسه نینی جون یه جوری نگاهش کردم که انگار خوشحال نشدم گفت نمی خوای ببینی گفتم چرا ولی من حال نوشتن وبلاگ ندارم گفت تو که خونه تنهایی پس واسه نینی بنویس بعد هم وبلاگ رو باز کرد تا دیدم گفتم وای صورتی هنوز که معلوم نیست جونه چی هست (آخه دوبار سونو دادیم و هر دو بار جونه پشتش به ما بود و عرضی ) خلاصه بازم زدم تو ذوق قهرمان گفت یه چیز بنویس گفتم حالانه که دیدم الانه که ناراحت بشه آخه خیلی ذوق داشت منم پست اول رو گذاشتم که حتماً خوندی

راستی چند روز پیش با قهرمان رفتیم بازار تا واسه خودم به مانتویی شنلی چیزی بخرم آخه هم? لباسام تنگ شدن خلاصه یه کم گشتیم البته چند بار پیشم رفته بودم اما چیزی پسند نکرده بودم یه فروشگاه آشنا گفته بود تو هفته دیگه بیا واست مانتو می یارم منم اولین جا اونجا رفتم اما هنوز نیاورده بود قهرمان گفت بریم جای دیگه منم قبول کردم چند تا شنل دیدم که هیچ کدوم رو نه من نه قهرمان نپسندیدیم خلاصه یه شنل انتخاب شد که طرحش با تمام اونها فرق داشت اونو خریدم  بعد وسوسه شدیم بریم فروشگاه سیسمونی وای دوتامون داشتیم ذوق مرگ می شدیم چه چیزهایی از اونجا که من خیلی اهل مارک هستم می خوام اینو به جونه هم منتقل کنم واسه همین دنبال مارک معروف بودم یه چند تا خریدیم ولی چه گرون خودم یه کم ترسیدم طفلک قهرمان و مامانی که باید سیسمونی بگیره  خلاصه که جونه واست اولین خرید رو کردیم به امید اینکه هر چه زودتر خودت را به ما بنمایی

دو هفته دیگه میرم دکتر شاید این دفعه آقای دکتر وضعیت تو رو خوب اعلام کنه و برام سونو بده تا ببینیم جون? ما چی هست فدات بشم که اینقدر خجالتی هستی گل من ولی خجالت دیگه بسه آخه من باید برات سیسمونی بگیرم پس یه کم بچرخ ok  عزیزم .

  


شنبه 86/9/17 ساعت 7:56 عصر
نویسنده :  مامانی

این روزها قلبم کمی تند تر می زند

شاید به خاطر اینکه فکر می کنم زندگیم در حال تغییر است

هیجان من روز به روز زیادتر میشود .

هفته ها را می شمارم تا زمان ملاقات فرا برسد.

کمی از آن لحظه می ترسم...

آیا برای آن آماده خواهم بود ؟

در رویا هایمگذراندن لحظات عمر در کنار تو را تصویر می کنم.

آیا قدت بلند است؟

موهایت چه رنگی است؟

چه بازی دوست داری؟

چه خواهی پوشید.

ایا میتوانیم با هم بازی کنیم

وهزاران سوال در ذهنم وجود دارد.

با هم و در کنار هم حرکت خواهیم کرد و به رویا ها دست خواهیم یافت .

آری هر چه هفته ها می گذرد

هیجانم برای آن لحظه ی تاریخی بیشتر می شود .

لحظه ای که بتوانم تو را در آغوش بگیرم .

 

 


پنج شنبه 86/9/15 ساعت 6:3 عصر
نویسنده :  مامانی
سلام من خیلی مریضم اما برای تو مینویسم تا بدونی کوچولو من و اقای پدر دوستت داربم
سه شنبه 86/9/13 ساعت 3:29 عصر
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یاری
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
21329 :کل بازدیدها
1 :بازدید امروز
0 :بازدید دیروز
پیوندهای روزانه
درباره خودم
پاییز 1386 - نی نی کوچولوی من
مدیر وبلاگ : مامانی[14]
نویسندگان وبلاگ :
بابایی[0]

لوگوی خودم
پاییز 1386 - نی نی کوچولوی من
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لینک دوستان
مامان غزل جون
زهرا جون
مامان آرین
مامان فریبا و رایان
نی نی عسل
شرمینه جون
لاریسا
نادیا جون
زمزمه های دلتنگی
نه ماه و نه روز
علیرضا نینی کوچولوی ما
نینی تپل
نینی تپل
نی نی ناز و مامان باباش
اشتراک
 
آرشیو
زمستان 1386
پاییز 1386
طراح قالب